ای کاش زمان به عقب بر میگشت ..

برای دل خودم مینویسم ...مینویسم که ارامش پیداکنم ..مینویسم که اگر ماند روزی تقدیم کنم به فرزندانم

ای کاش زمان به عقب بر میگشت ..

برای دل خودم مینویسم ...مینویسم که ارامش پیداکنم ..مینویسم که اگر ماند روزی تقدیم کنم به فرزندانم

سلام خوش آمدید

تصمیم جدید

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ب.ظ
امروز یکشنبه وروز اربعینو تعطیل بود متاسفم که نتونستم 

برای روز اربعین حتی یه زیارتنامه بخونم 

این چندروز واقعا خوب بود ...از پست قبلیم تاحالا یه تغییر خیلی 

خوب دادم تو زندگیم که روحیمو خیلی بهتر کرد ...بعدازاون روز به 

محسن  خیلی باخوبی گفتم محسن بیا یه هفته نریم پایین 

غذابخوریم ...خودشم ازدست باباش خیلی ناراحت بود گفت باشه 

....خلاصه این شد که بعداز چندروز نرفتن قرارشد دیگه کلٱ ناهار 

نریم پایین ...مامانش اومد بالا یه شبو گفت چرادیگه نمیاین پایین و 

محسن کلی گلایه کرد ازباباش ...من بابای محسنو خیلی دوسش دارم

 خیلی مرد خوبیه ...ولی دقیقا نمیدونم چرا محسن باباباش انقدر 

مشکل داره ...میگه همیشه اعتمادبنفسمو گرفته ، میگه همیشه باهم 

دعوامیکردیموقهربودیم ....ولی من خودم انقدر که از مامانش 

ناراحت میشم از باباش نمیشم به خاطراینکه میدونم خالصانه ادمو 

دوس داره و خودخواه نیست ...بگذریم اون شب محسن به مامانش 

گفت ما دیگه نمیایم پایینو این حرفا ...منم که کلٱ ازینکه خونه خودم

 باشمو خودم غذابپذم لذت میبرم و یجورایی دوری و دوستی دیگه 

...البته به مامانمو فاعزه که گفتم میگفتن تو دیوونه ای چه حالی 

داری و این حرفا ولی من خودم روحیم خیلی بهترشده محسنم دست

 پختمو دوس داره خداروشکر ....برو بابا داشت غذاپختن یادم 

میرفت دیگه بسه ۱سالو نیمو باهم بودیم دیگه ....خداکنه محسن 

بعداز چندروز نگه بریم پایینو اینا ...اخه بیشتر به خاطر هزینه هاش 

بود که میرفتیم ولی حالا ....خداجون خودت کمکمون کن ،.....

همه چیزاین چندروز خیلی خوب بود یه زندگی دوتایی وعاشقانه 

...اماامشب ...مامانمو اینا زنگیدن که دارن میرن دیدن عموم که از 

کربلا اومده ...و انگار همه قراره امشب برن ...ولی خب از بس محسن

 گفت حالا درس دارمو یه ساعت دیگه و نیم ساعت دیگه ...منم دلم 

مثل سیرو سرکه میجوشید ...اههههه همیشه درسسسسس 

....لعنتیییییی.....وقتی قرارشد بریم زنگ زدم میخواستن همه شام 

بخورن که زشت بود براشام بریم منم دلم میخواست بعداز چند وقت 

همه رو ببینم اما محسن نذاشت ...منم کلی گریه کردمو 

سیگارکشیدمو اهنگ گوش دادم ...محسن میگفت بیاتو سرده منم 

باهاش حرف نزدم ...هی گفت پاشو الان بریم منم گفتم امشب نمیام 

دیگه ام نمیام ...ولی فقط منتظرم تلافی کنم این کارشو ...تا تلافی 

نکنم اروم نمیشم ...حالاام نه اون حرف میزنه نه من ...انگار خیلی 

پشیمون شد ولی دیگه بی فایدست ...چراهمیشه وقتی میخوایم یه 

جابریم باهم دعوامون میشه و یابااوقات تلخ میریمو یا مثل امشب 

...خلاصه این چندروز خوشیمون گند خورد توش ....حالاام میخوام 

برم کشکو بادمجون درست کنم واسه فرداناهار که از مدرسه میامو 

محسن از ازمایشگاه ،بخوریم ...چقدر اعصابم خورد شد امشب 

اوفففففف

راستی یکی از تار موهام سفید شده ....نمیدونم شایدم بیشتره و من 

فقط اینو میبینم ...راستش دروغ نمیگم وقتی دیدم غم دنیا ریخت 

تو دلم ...به همین زودی....میدونم به خاطر مدرسست یاشایدم به 

خاطر بعضی حرصاییه که اطرافیانم میدن بهم ....اخه من تا زه داره 

۲۶سالم میشه ....

  • donya sh

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

زندگی پراز بالا و پایینه اما برای من یکم بیشتر از حد توانم بوده ...اما همچنان هستم و قوی تر از قبل میشم ...میدونم و اعتقاد دارم به ان مع العسر یسرا ....

بایگانی
آخرین مطالب