ای کاش زمان به عقب بر میگشت ..

برای دل خودم مینویسم ...مینویسم که ارامش پیداکنم ..مینویسم که اگر ماند روزی تقدیم کنم به فرزندانم

ای کاش زمان به عقب بر میگشت ..

برای دل خودم مینویسم ...مینویسم که ارامش پیداکنم ..مینویسم که اگر ماند روزی تقدیم کنم به فرزندانم

سلام خوش آمدید

ماه سوم بارداری

جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۴۵ ب.ظ

سلام امروز ۳آبان ماهه دومین فصل پاییز قشنگ شروع شد هوا کمی رو به سردی رفته چندشبه که دیگه

 

پکیج میزنیم ...مدرسه ام میگذره ...هنوز حقوق ماه اولو ندادن این حقوقم

 

برای خودم خیلی شیرینه چون حس میکنم قوی ام و با وجود بارداریم دارم 

 

باز کار میکنم خوشحالم که خودمو خونه نشین نکردم امیدوارم خدا و این 

 

لوبیا کوچولو کمکم کنن بتونم تا اسفندو برم ...هفته ی پیش از ره مدرسه با 

 

مامان قرار داشتیم بریم سونو ...بسوره م طبق معمول ازراه مدرسه اومد 

 

دنبالم اما هرچی گفتم بزارم دم اتوبوسا خودم میرم بااینکه میدونستم که 

 

میبرتم ..بردم دروازشیراز مامان وایساده بود سوارم کردو برام ناهار اوورده

 

بود توراه توی ماشین خوردم رفتیم سونو گفت ۶ نوبتتون میشه ۳ ساعت 

 

علاف بودیم رفتیم پارک نشستیم حرف زدیم ‌‌..اونجا یه فالگیره اومد 

 

فالمونو گرفت...گفت خوش قدمی دوتا بچه میاری اولی پسر ،یه مردی 

 

خیلی دوستت داره ...یه مادردختر حسودتن...هوای خارج به سردارین که گره میفته اما میشه ‌...به 

 

مامانمم گفت دستت نمک نداره هرکاری میکنی سپاسگزارت نیستن ...به حج

 

مشرف داری تو فامیل حسود برای خودتو بچه هات داری و این حرفا منم 

 

از بس راست گفت ۵تومنش دادم خلاصه که توی دستشوییم سرچیزایی که

 

رو دیوار نوشته بود خیلی خندیدیم حدودا۶ نوبتم شد که دیگه کمرم داشت میترکید از درد حالت تهوع

 

هم داشتم همینطورم اب پرتقال میخوردم ...دیگه وقتی نوبتم شد حسابی 

 

استرس گرفتم چند تا ایت الکرسی خوندمو صدام زد برای اولین بار نی نیمو

 

میدیدم ...چقدر ورجه وورجه میکرد .. دکتره بداخلاقم بود گفت همه چیش 

 

خوبه بعدم صدای قلبشو برام پخش کرد اشکام همینطوری میچکید ...خدایا

 

ممنونم ازت ...خودت حافظش باش...چه الان چ بعد ....بعدشم رفتیم

 

خونه باباو اینا پنجشنبه جمعه اونجا بودم ...جمعه رفتیم باغ که مامان قرمه

 

سبزیا رایادش رفته بود بیاره که من کمکش کباب مایتابه ای و سیب زمینی

 

درست کردم و برنج ...محسنم از کار اومد اونجا ناهارو خوردیم اونجا از

 

یکی دوتا شوخیاش بابابام ناراحت شدم بعدم خوابیدیمو تا شب بودیم که 

 

عمو مجتبی و اینا و فاعزه و ایناام شب اومدن دورهم بودیم کلی حرف 

 

زدیم و شب خوبی بود..و فهمیدیم که مجید باخواهر بنفشه نامزد کرده و 

 

چند وقت دیگه عقده ...خوشحال شدم و تعجب کردم که چطور مجیدو 

 

قبول کرده اخه خیلی سره البته از نزدیک که ندیدیمش ...ان شاالله خوش

 

بخت بشن اما..لجم گرفت که عمه جریان پسرشو چه سکرت نگه داشته و 

 

از مارو راحت لو میده ...

 

.چون فرداش میخواستیم دیدن فریبا که سه چهار

 

روز بود زاییده بریم و محسنم صبح تا عصر شیفت بودو من تنها بودم 

 

رفتم باز خونه باباو اینا ...فرداش خونه بودم ولی مامانو فاعزه با خارسوش

 

و لیلا و زنمو اکرم رفتند روضه مرتضی خاله  برای منو فانیذم غذا برنجو

 

قیمه خوش مزه اووردن ...عصرم باباو عمو مجتبی و مهدی و اقاجونو 

 

عمو حسین اومدن اونجا حرف زدیمو خوش گذشت دورهم بعدشم زنمو اکرم

 

که دید ماعده نمیاد دیگه نیومد بریم ولی ما رفتیم خونه فریبا منو فاعزه

 

نفری ۱۰۰ مامان ۱۵۰ گذاشتیم تو کارت دادیم وااای بچه ش خیلی گوگول و 

 

کوچولو بود اندازه یه بچه گربه بود خیلی بامزه بود ...پژمان خیلی حرف 

 

میزد خخخخ پذیراییشونم خوب بود خونشم خیلی خوب بود .

 

اونجا همه بم تبریک گفتن حس خاصی بود هرچند خیلی دلم میخواست این

 

خبرو خودم به همه بدم اما عمه زحمتشو کشید .ایششش...بعدشم رفتیم

 

خونه عمومجتبی لباسا خارسوشو خواهرشوهرشو دیدیم که قیمتی که ماگفتیم ندلدن و ما برگشتیم 

 

خونه ...محسنم اومد دنبالم شاممونو مامان داد که برنج و مرغ نذری بود 

 

اومدیم خونه خوردیم ...فرداشم که به سختی رفتم مدرسه ..اخه خیلی

 

خوابم میومد ...‌کارورزم خداروشکر خیلی خوبه و هوامو داره ...

 

این هفته ام گذاشت چهارشنبه ام جلسه داشتم با مادرااا ..خداروشکر به 

 

خوبی گذشت ولی تا ۵ طول کشید از اونورم محسن اومد دنبالم رفتیم 

 

چهارشنبه بازار دوتا شلوار تو خونه ویه دمپای روفرشی و خرما و محسنم 

 

یه شلوارک خرید و برگشتیم ..پنجشنبه ام فانیذ از راه استخر اومد با اسنپ

 

خونه ما ...رفتیم ینگباد با خارسومو ایناو شهین

 

و حاجیانو زهراخانم و لیلا و اینا و فاعزه و اینا ..اونجا دوباره دیدم شهین

 

تیکه میندازه مامانمو خارسوم بش گفتند ...خیلی خوشحال شد..شام 

 

خوشمزشونو خوردیم اما کم خوردم چون چرب بود بعد از کلی حرف و 

 

خنده ام برگشتیم اول رفتیم باغ دوسه ساعتم اونجا بودیم ...مامانوشهین 

 

جریان مشهدشونو میگفتن ‌و خندیدیم بعدم ما به همراه فانیذ برگشتیم 

 

خونه ...محسنم صبح دوباره میخواس بره شیفت ...ساعت ۳صبح خوابیدیم

 

امروز ۱۰ بیدارشدم یکم تو گوشی بودمو ...رفتم پایین صبحونه خوردم 

 

اومدم بالا فانیذ بیدار شد یکم جم دیدیمو خارسوم لازانیا درست کردو اومد 

 

گذاشت تو توستر ظهرم رفتیم پایین با فانیذو بعد از چایی ام برگشتیم

 

عصرم یکم با ماشین بسوره م با فانیذ رفتیم بیرونو رفتیم توتک فانیذ 

 

بستنی ذغالی خوردو منم اب انجیر که جفتش افتضاح بود ...ولی خب 

 

به انتخابمون کلی خندیدیم ...بعدم باباو اینا اومدن دنبال فانیذ وقتی رفت

 

خیلی دلم گرفت کاش نزدیکشون بودم ...ظهرم کلی لباسا محسنو اتو کرد 

 

خداروشکر که فانیذو دارم ...خدایا شکرت به خاطر وجود عزیزانم...

 

محسن اومد ...برم ....

 

خداجون مراقب عزیزانم مراقب این فندقمونم باش..

 

نمیدونم جشن تعیین جنسیت بگیرم یانه 

لباسم برا عروسی ماعده و عقد مجید ندارم ...اوفففف

  • donya sh

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

زندگی پراز بالا و پایینه اما برای من یکم بیشتر از حد توانم بوده ...اما همچنان هستم و قوی تر از قبل میشم ...میدونم و اعتقاد دارم به ان مع العسر یسرا ....

بایگانی
آخرین مطالب