ای کاش زمان به عقب بر میگشت ..

برای دل خودم مینویسم ...مینویسم که ارامش پیداکنم ..مینویسم که اگر ماند روزی تقدیم کنم به فرزندانم

ای کاش زمان به عقب بر میگشت ..

برای دل خودم مینویسم ...مینویسم که ارامش پیداکنم ..مینویسم که اگر ماند روزی تقدیم کنم به فرزندانم

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۱
  • donya sh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۴
  • donya sh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۴
  • donya sh

چقدربده یه بارکامل احوال نوشت این روزاتو بنویسی

 ولی همش بپره .....به طورخلاصه میگم ...این هفته ام 

چارشنبه رفتم خونه مامانم ...محسنم رفت خونه مامان 

جونشوایناکه بیرون شهرند ...منم این دوروز به 

دوستمونو داییمو اینا و بابابزرگمو اینا سرزدم وتوی باغم....

 بابام داشت ابیاری قطره ای میزد واسه درختاش منم 

کلی کمک کردم چن کارش لذت بخش بود ....وبعدشم 

محسنم اومد کمک بابام توی باغ ..از وقتی ای ن باغو 

خریدن شدیدا دستشون بنده یابه درختاش یابه میوه ها یابه استخرش.....منو محسن این 

باربیشترازهمیشه 

دلتنگ هم شدیم چن خداروشکر جفتمون ازدعوادوری 

میکنیم این روزا ...منم چشم نخورم هی نمک میرریزم 

دل بچم اب میشه ..خخخخخ

شنبه ام که ناهار ظهر مهمون مامان بابای محسن بودیم 

داخل باغمون که بابامو اینارو دعوت کرده بودن ....وکلی 

خوش گذشت و درباره ی مسافرت برنامه ریزی کردیم 

...اخه بیشتری ۱۷،۱٨شهریور قراره راهی بشیم برای 

شمال ان شاالله ....خیلی خیلی هوس مسافرت کردم 

بیشترم دلم میخواد دوتایی باشه اماخب ازاونجایی که 

فعلا پول نداریم بهتره بابقیه از جمله مامان بابامو مامان

 باباش  بریم خرجمونو متقبل شن ...خخخخ ...یکی نیس

 به من بگه اخه واجبه .....

حرف بی پولی شد ...اوففف دست رودلم نزارم که خونه

 ....کاش زود کار محسن درست شه ....البته 

خداروشکرکم و کسری نداریم اما خب کاراییم که 

میخوایم بکنیم نمیشه .....


حوصلم شدید پکیده و تا مدرسه هابازنشده و نرفتیم 

مسافرت این حالت ادامه داره ....

مامان محسن جدیدا خیلی حرف بچه میزنه اماخب 

براخودش میزنه چه خبره والا تازه یک ساله عروسی 

کردیماااا...به قول رز عزیزم نیست خیلی برای عروسی 

کردنمون عجله داشتن حالاام برا بچه دارشدنمون عجله 

دارن ....والا .....البته خود محسنم هیچ علاقه ای به بچه نداره ...

کاش این یارو ازمایشگاهه زنگ بزنه به محسن .....راستی

 محسن داره خودشو کم کم نم نم برای

 ازمون دکترااماده

میکنه ... خداجونم تنهامون نذار


  • ۲ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۴
  • donya sh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۷
  • donya sh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۰
  • donya sh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۷
  • donya sh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۹
  • donya sh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۲
  • donya sh

امروز چهارشنبست وبچه هاامروز بازاموزی داشتن داخل مدرسه....وااای که چقدر پسراشیرینند البته شیطونم هستنا اماحس میکنم نسبت به دخترا باپسرا بهترارتباط برقرار میکنم ....از دیروزبگم که بعدازینکه خونرو یکم تمیز کردم میخواستم برای شام املت درست کنم که محسن اومدو بهم گفت چراامروز به من محل نمیدی من گفتم من محل نمیدم؟؟یاتو؟؟؟خلاصه اینکه حس کردم حالش بهتر ازدیروزه و باهم قهرکه نبودیم امااشتی کردیم ...بهش گفتم هرکسی هرچزی بگه به من مربوط نیس که توبامن سرسنگین بشی ولی کلا خودشوزد به اون راه ...گفت من کی سروسنگین بودمو بغل و بوس و اینا...دیشب کلا خیلی حوصلم سررفته بود ولی فعلا نمیتونیم جایی بریم تاازین اوضاع یکم راحت شیم ....محسن دیشب یکم روی پروژه دانشگاش کارکرد منم یکم کارای مدرسه راانجام دادم برای تدریس....

امروز یاد دوران دانشجوییو عقدمون افتاده بودیم ...یکم حرف زدیم محسن میگفت خداییش من توی چه سختی ای ارشد قبول شدمااا ...بعدم بازم حرفای همیشگیش که برای دکترااقدام کنم برای خارج ازکشورواین حرفا اووووففففف فک کنم اخرش سراین که اون دوس داره بره و من شدیدا به اینجاوابستگی دارم باهم دیگه به کنتاکت بخوریم ...نمیدونم من که میسپارم به خدااا ....هرچی خیروصلاحمونه...برم که مامان محسن الان از پایین صدامون  میکنه برای ناهار ...

  • ۵ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۴
  • donya sh

زندگی پراز بالا و پایینه اما برای من یکم بیشتر از حد توانم بوده ...اما همچنان هستم و قوی تر از قبل میشم ...میدونم و اعتقاد دارم به ان مع العسر یسرا ....

بایگانی
آخرین مطالب